غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاهچشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دورکند.
مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتيچرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگسرا آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0